پشت پلكهايم نشسته اي انگار كه هربار چشمهايم را مي بندم ، هستي با چشمهايي كه از گريه هاي كودكانه ات به گود نشسته ، با لبخندي كه از استيصال معصومانه ات سر مي زند، ميل غريبم به حفظ تاريخ ها اين بار انگار با سماجت عجيبي به تاريكي مي گرايد، كدام روز بود كه گفتم خداحافظ؟ هفته اي مانده به پاييز ،ظهر ، روز اما مي گريزد از ذهنم هربار، دنبال يك ساعت گرد بزرگ ، براي تو كه ناباورانه التماس مي كردي، رذيلانه تر ين هديه اي كه تاكنون خريده ام، براي تو، ساعت ! كه ثانيه هاي شلاق وار نبودم را بشماري؟
اين درجه از مقاومت، سخت دلي را در خود نمي شناسم، انگار تمام عصبيتي كه در اين سالها هرگز نداشتم به تو، نه حتي در تمام لحظاتي كه لايقش بودي به يكباره فوران كرده باشد پلك كه مي زنم نشسته اي روي تخت بيمارستاني كه هزار بار گفتم لايقت نبود و نيست ، با لباس سبز روشني كه در آن جهنم موهبتي بود برايم ، از بس كه از لباس زرد بقيه منزجر بودم، زرد به تو نمي آيد ، هيچ وقت نيامده بود، حالا نه كمتر، با چشمهايي كه از ياس و درد و خواهش و دارو به خون نشسته و گود، خيس مانده- اند، گريه مزمن؟؟!! نبودم چنان خندقي برايت ساخته كه سر چشمه چشمهاي هميشه خيست باشد؟!لعنت به تو كه دير فهميدي! لعنت به من كه يا چنان منعطف بودم كه مثل هواي پيرامونت تا نباشم به يادم نيفتي و يا چنين سخت كه رحمي بر درمانده گي ات نداشته باشم ، پلك كه مي زنم ، روي تخت نشسته اي ، لخت، مات ِ سرخ ِ خيس نگاهم مي كني و بودنم را اسفنج وار نفس مي كشي، بوي آشناي تني كه سالها نسبيت داشت با تنم و تنها به حرفي ، ابطال قولي بيگانه مي نمايد و نمي نمايد، تو انگار نه انگار كه من همان نيستم ، كه رشته نسبيتمان پاره شده ، كودكانه تنت را به دستهايم مي سپاري كه ملبست كند به لباسي كه نام بيمار را بر دوشت مي نشاند .
پلك كه مي زنم نشسته اي در تمام سرم و مغزم را انباشته مي كني ،ناتوان از تحليل آن بود و اين نبود، تا گلويم كه بغض مي شوي و مي بنديش ، و خيسي چشمانت كه كه انگار پس مي دهد به چشمهايم ، اشك هايي كه لجوجانه مالكيتشان را انكار مي كنم پاييز است حالا،ومن فرار مي كنم از تو، نمي خوابم و فرار مي كنم ، خيره مي مانم و فرار مي كنم، گريه نمي كنم و فرار مي كنم ، مثل موش سفيد توي گردونه، خسته اي كه هرگز نمي رسد.
اين درجه از مقاومت، سخت دلي را در خود نمي شناسم، انگار تمام عصبيتي كه در اين سالها هرگز نداشتم به تو، نه حتي در تمام لحظاتي كه لايقش بودي به يكباره فوران كرده باشد پلك كه مي زنم نشسته اي روي تخت بيمارستاني كه هزار بار گفتم لايقت نبود و نيست ، با لباس سبز روشني كه در آن جهنم موهبتي بود برايم ، از بس كه از لباس زرد بقيه منزجر بودم، زرد به تو نمي آيد ، هيچ وقت نيامده بود، حالا نه كمتر، با چشمهايي كه از ياس و درد و خواهش و دارو به خون نشسته و گود، خيس مانده- اند، گريه مزمن؟؟!! نبودم چنان خندقي برايت ساخته كه سر چشمه چشمهاي هميشه خيست باشد؟!لعنت به تو كه دير فهميدي! لعنت به من كه يا چنان منعطف بودم كه مثل هواي پيرامونت تا نباشم به يادم نيفتي و يا چنين سخت كه رحمي بر درمانده گي ات نداشته باشم ، پلك كه مي زنم ، روي تخت نشسته اي ، لخت، مات ِ سرخ ِ خيس نگاهم مي كني و بودنم را اسفنج وار نفس مي كشي، بوي آشناي تني كه سالها نسبيت داشت با تنم و تنها به حرفي ، ابطال قولي بيگانه مي نمايد و نمي نمايد، تو انگار نه انگار كه من همان نيستم ، كه رشته نسبيتمان پاره شده ، كودكانه تنت را به دستهايم مي سپاري كه ملبست كند به لباسي كه نام بيمار را بر دوشت مي نشاند .
پلك كه مي زنم نشسته اي در تمام سرم و مغزم را انباشته مي كني ،ناتوان از تحليل آن بود و اين نبود، تا گلويم كه بغض مي شوي و مي بنديش ، و خيسي چشمانت كه كه انگار پس مي دهد به چشمهايم ، اشك هايي كه لجوجانه مالكيتشان را انكار مي كنم پاييز است حالا،ومن فرار مي كنم از تو، نمي خوابم و فرار مي كنم ، خيره مي مانم و فرار مي كنم، گريه نمي كنم و فرار مي كنم ، مثل موش سفيد توي گردونه، خسته اي كه هرگز نمي رسد.
پلك كه مي زنم ، خيره به ميله هاي پنجره ات نشسته اي ، در انتظار كه از راه هميشه باز گردم ، با تني كه غريبه ات نباشد ، و لبخندي كه بودنم را تصديق كند ،اما يك ماه بيشتر است ، كابوس نيست ،نگاه كن! حتي از ذهن كه مي گذرد دهانم تلخ مي شود !يك ماه و هفته ايست كه من، رفته ام
اول آبان هشتاد وشش
اول آبان هشتاد وشش